وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات من و دخترم

آخرین روزها

امروز عید غدیره عزیزم عیدت مبارک بالاخره روز دوشنبه با دکتر تماس گرفتم بهم گفت چهارشنبه (یعنی فردا)صبح ساعت شش و سی دقیقه بیمارستان باشم دیشب با بابایی رفتیم شهروند خرید کردیم امروز هم ظهر رفتیم گاندی من چند تا لباس بخرم که مناسب  شیردهی باشه بعد رفتیم رستوران نایب نهار خوردیم شبم رفتیم شیرینی خریدم از جشنواره خیابون شریعتی شبم اومدم خونه همه لباسهای بابایی رو اطو کردم که همه چی مرتب باشه تا چند روز که سرمون شلوغه همه چی برای ورودت مهیاست عزیزم دیگه دارم ثانیه شماری می کنم برای ورودت    
24 آبان 1390

آخرین ویزیت

دیگه واقعا داریم برای اومدنت روزشماری می کنیم 28 ماه گذشته یه کارگاه تو بیمارستان اتیه برگزار میشد که من و بابا هم توش شرکت کردیم تو برنامه های جنبی این کارگاه فروش وسایل و سیسمونی نوزاد و کتاب هم بود من هم برای تو یه ست کلاه و دستکش و پاپوش گرفتم البته چند تا کتاب هم خریدم امروز برای اخرین بار رفتم مطب دکترم تاریخ زایمان رو اخر ابان  مشخص کرد گفت که برای هماهنگی روز و ساعت هفته بعد باهاش تماس بگیرم دیگه دل تو دلم نیست
18 آبان 1390
1